دلم می خواهد زن باشم!
 

تقدیم به همه زنان و مردان  ، چه روشن ضمیر و آگاه
 
چه دربند و اسیر افکار سیاه ....

تقدیم به همه ...
 
چه آنهائی که می دانند  ، چه آنهائی که نمی دانند ...
 
آنهائی که اقرار می کنند و آنانی که انکار .... سین . جیم
 
 

من به زنِ وجودم افتخار مي کنم

دلم می خواهد زن باشم... یک زن آزاد... یک زن آزاده

من متولد می شوم، رشد می کنم

 تصمیم می گیرم و بالا می روم.
 
 

 من گیاه و حیوان نیستم. جنس دوم هم نیستم.

 من یک روح متعالی هستم؛ تبلوری از مقدس ترین ها !

ـ من را با باورهایت تعریف نکن ! بهتر بگویم تحقیر نکن!

ـمن آنطور که خود می پسندم لباس می پوشم

قرمز، زرد، نارنجی ، برای خودم آرایش می کنم گاهی غلیظ

می رقصم- گاه آرام ، گاه تند،

می خندم بلند بلند بی اعتنابه اینکه بگویند جلف است یا هر چیز دیگر...

 برای خودم آواز می خوانم حتی اگرصدایم بد باشد و فالش بخوانم،

 آهنگ میزنم و شاد ترین آهنگ ها را گوش می دهم،

مسافرت میروم حتی تنهای تنها ...

.حرف می زنم، یاوه می گویم و گاهی شعر،

 اشک می ریزم! من عشق می ورزم......ـمن می اندیشم...

من نظرم را ابراز می کنم حتی اگر بی ادبانه باشد و مخالف میل تو،

 فریاد می کشم و اگر عصبانی شوم دعوا می کنم...

  حتی اگر تمام این ها باآنچه تو از مفهوم یک زن خوب
 
در ذهن داری مغایر باشد.
 

 
زن من یک موجود مقدس است؛

نه از آن ها که تو در گنجه می گذاریشان یا در پستوقایم می کنی

تا مبادا چشم کسی به آن بیفتد.

نه بدنش و نه روحش را نمی فروشد،حتی اگر گران بخرند.

 اما هر دو را هر وقت دوست داشته باشد هدیه می دهد؛

به هرکه بخواهد، هر جا 
 

 

زن من یک موجود آزاد است.

 اما به هرزه نمی رود.

 نه برای خاطر تو یا حرف دیگری؛

به احترام ارزش و شأن خودش.

 با دوستانش، زن و مرد، هر جایی بخواهد می رود،

 حتی به جهنم!

 
زن من یک موجود مستقل است.

نه به دنبال تکیه گاه می گردد که آویزش شود،

 نه صندلی که رویش خستگی در کند

 و نه نردبان که از آن بالا برود.

 

 
زن من به دنبال یک همسفر است،

 یک همراه، شانه به شانه.

 گاه من تکیه گاه باشم گاه او.

 گاه من نردبان باشم ،

 گاه او.

 مهر بورزد و مهر دریافت کند.
 

 

زن من کارگر بی مزد خانه نیست

 که تمام وجودش بوی قورمه سبزی بدهد

و دست هایش همیشه بوی پیاز داغ؛

 که بزرگترین هنرش گلدوزی کردن و دمکنی دوختن باشد.

 روزهابشوید و بساید

 و عصرها جوراب ها و زیر پوش های شوهرش را وصله کندـ
 

 
زن من این ها نیست که حتی اگر تو به آن بگویی کد بانو!!!!

در خانه ی زن من کسی گرسنه نیست ،

بچه ها بوی جیش نمی دهند،

 لباس ها کثیف نیستند و همیشه بوی عطر غذا جریان دارد؛ 

 اگر عشق باشد، اگر زندگی باشد!
 

 

زن من یک موجود سنگیِ بی احساس و بی مسئولیت هم نیست؛

 ظرافتش، محبتش، هنرش،فداکاریش ، شهوتش و احساسش را آنگونه
 
که بخواهد خرج می کند؛ برای آنهایی که لایق آن هستند.ـ

 
زن من تا جایی که بخواهد تحصیل می کند، کارمی کند،

در اجتماع فعال است و برای ارتقاء خویش تلاش می کند.

 نه مانع دیگران می شود و نه اجازه می دهد دیگران اورا از حرکت بازدارند.

گاهی برای همراهی سرعتش را کم می کند

 اما از حرکت باز نمیایستد.

دستانش پر حرارتند و روحش پر شور؛
 

 
من یک زنم ...

 نه جنس دوم...

 نه یک موجود تابع...

 نه یک ضعیفه ...

 نه یک تابلوی نقاشی شده،

 نه یک عروسک متحرک برای چشم چرانی،

نه یک کارگر بی مزد تمام وقت،

نه یک دستگاه جوجه کشی.
 

 

من سعی می کنم آنگونه که می اندیشم باشم ،

 بی آنکه دیگری را بیازارم...

 فرای تمام تصورات کور،

هنجارهای ناهنجار، تقدسات نامقدس!
 

 
باور داشته باش من هم اگر بخواهم می توانم خیانت کنم،

 بی تفاوت و بی احساس باشم،

 بی ادب و شنیع باشم،

 بی مبالات و کثیف باشم.

 اگر نبوده ام و نیستم ،

نخواسته ام و نمی خواهم.ـ

 

 
آری؛ زن من عشق می خواهد و عشق می ورزد،

 احترام می خواهد و احترام می کند.
 
من به زن وجودم افتخار می کنم،

 هر روز و هر لحظه ...

 من به تمام زنان آزاده وسربلند دنیا افتخار می کنم

 و به تمام مردانی که یک زن را اینگونه می بینند

 و تحسین می کنند
 
 

آری؛ زن من عشق می خواهد و عشق می ورزد،
 
احترام می خواهد و احترام می کند.
 


دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:, |

............

 
 

 

برقص گویا هرگز کسی تو را نمی بیند... عاشق شو گویا هرگز کسی دلت را نشکسته است... و زندگی کن گویا بهشت اینجاست...
 
 
 


سه شنبه 9 فروردين 1390برچسب:, |

 

شبنم که تمام شب را در انتظار خاموش مانده است
با نخستین بوسه ی افتاب خویش را رها میکند

و این عشق بازی اوست. . .



یک شنبه 7 فروردين 1390برچسب:, |

 
 

برگ میریزد به شکل تنهایی



جمعه 5 فروردين 1390برچسب:, |

تو چی؟

 
 

باران به تو فروخت

بوی خوشش را

مفتکی

تو به باران چه میفروشی؟



پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:, |

به هم

 
 

 

باران با بادهای وجودش به ما میخورد
 
ما با تمام وجودمان به هم میخوریم
 
بالای بالا
 
اسمان باز کرده اغوش
 
ما را در بغلش میفشارد خیس



پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:, |

 
 

 



چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:, |

 
 



چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:, |

 
 

 



دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:, |

دلقک

 
 

 

بعد از ان شب بود
 
که انسان را همه دیدند با بادکنک سرش
 
که بزرگ بزرگتر میشد به فوت علم
 
و تماشاچیان تاجر
 
تخمین میزدند که در این استوانه ی بزرگ
 
میشد هزار اسب الاغ را
 
به هزار اخور پر از اسب علوفه بست
 
و همه دیدند که ان شب او
 
انگشتر اعتقاد به سپیدارها را
 
از انگشت خود بیرون کشید!
 
با کلاهی از یال شیر
 
بارانی یی از پوست وال
 
شلواری از چرم کرکدن
 
کفشی از پوست گاومیش
 
موهایی از یال بلند اسب
 
دندان هایی از عاج فیل
 
و استخوانهایی از طلای ناب
 
و قلبش. . . .
 
تنها قلبش قلب خود او بود!
 
کندوی نو ساخته ایی که زنبورانش
 
در دفتر شعرو شاعری همه سوخته بودند
 
به اتش گل هایی سرخ و زرد
 
 
(حسین پناهی)
 
 
 


جمعه 29 بهمن 1389برچسب:, |

 
 

 



جمعه 29 بهمن 1389برچسب:, |

 

چه اوقات سختی که بر من گذشت
 
گواه دل ریش من ماه بود
 
دمی شک نکردیم به شاه راه ها
 

دریغا که بی راهه ها راه بود



جمعه 29 بهمن 1389برچسب:, |

نگفتن

 
 

نمیدونم چرا از این حرف دکتر شریعتی خیلی خوشم میاد (حرفهایی است برای نگفتن و ارزش عمیق هرکس به اندازه ی حرفهایی است که برای نگفتن دارد)



سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:, |

نیاز

 
 

ای خدای بزرگ! تو چه باشی و چه نباشی من اکنون سخت به تو نیازمندم. به این نیازمندم که تو باشی



سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:, |

 



دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, |

ع

 
 

 

این عشق
این عشق
که جنس ساخت
 
که تورا ساخت
که مرا ساخت
 
عاشق کش فرهاد را
معشوق کش لیلی را
 
این عشق
حسرت هجر بود یا حرمت جنس؟
 



دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, |

 
 

 



دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, |

بدید

 
 

 

سنگ به اینه ی اتاقم خورد
چهرهام زخمیست
از این تصاویر کج
 
سایه هایی در شب
رفتار مرا دزدیدند
سایه هایی در شب
اشک چشمهای مرا قاپیدند
 
دهانم قفل
دندان ها کلید
ادمهای ندید پدید!
 


دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, |

 
 

 



دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, |

 
 

بچه ها چرا نظر نمیدین نظراتون برام مهمه حتی اگه خوب نباشن



جمعه 15 بهمن 1389برچسب:, |

نخ

 
 

جوانی ام برده شد با باد

ای عمر گذاشته سر راه

.

تا یتیم زمان شدم

نمیدانم چه کسی

وقتهایم را میدزدد

.

زمان میوزد با باد

از باد لرزشی میمیند بر دست

.ناگاه دیدی؟

نخ دندان

چه زود میان موهایم جا ماند



جمعه 15 بهمن 1389برچسب:, |

. . .

 
 

ای دختران اغوشهای رفته

ای دختران دستهای نابینا

گیسوانتان را در پی چه به باد داده اید؟

گیاهان وجودتان را در اغوش های که جا گذاشته اید؟

میدانم

میدانید

شما مادران این دردهای به جا مانده اید. . .



جمعه 15 بهمن 1389برچسب:, |

 

 
 
من کیم؟
شاید شاعرم
نه مطمئن نیستم
قلم روح من، جز این کلمه‌ی عجیب، چیزی نمی‌نویسد:
«‌ دیوانگی»
پس شاید نقاشم
نه، این هم نیستم
تخته شستی روح من، جز یک رنگ ندارد:
« شوریدگی»
پس لاید نوازنده‌ام
اینهم، نه!
بر شستیهای پیانو روح من، جز یک نت نیست:
« دلبستگی»
پس چیم من؟
ذره‌بینی بر دلم می‌نهم
تا به مردم نشانش دهم
 
 
کیم من؟
ــــ دلقک روح خودم!


جمعه 1 بهمن 1389برچسب:, |

 
 

 

 آدمک آخر دنیاست بخند ، آدمک مرگ همین جاست بخند ، دست خطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذی ماست بخند ، آدمک خر نشوی گریه کنی کل دنیا سراب است بخند ، آن خدایی که بزرگش خواندی به خدا مثل من تو تنهاست بخند!


جمعه 1 بهمن 1389برچسب:, |

 

خداوندا، به تو امیدوارم و به تو توکل کرده ام.به من جرأت بده تا قدرتمند شوم. می دانم کـه بـرای رو بـه رو شـدن بـا دغـدغـه هـــای زنـدگـی ام نـیاز بـه قـدرت و جرأت دارم و ازطـریق قـدرت تـو می توانم نرم تر از فرشته و قدرتمند تر از شیر باشم . . .


جمعه 1 بهمن 1389برچسب:, |

 

خیلی جالبه که ادمی نه عاشقه نه کسیو دوس داره نه کسی دوسش داره . . .دلش میگیره و جالبتر اینکه از این وضعیت راضیه. . . جلل خالق

 



یک شنبه 26 دی 1389برچسب:, |

 
 

دوباره دلم گرفته. . .کاش دلیلشو میدونستم



یک شنبه 26 دی 1389برچسب:, |

 
 

کاش کمی دیر شدن ها هم خسته میشدند تا گاهی انقدر زود نرسند  

 

هرکه با احساس شد خواهد شکست این جواب تمام ساده گیهاست...

 

 

انچه شدم که خود نخواستم باشم ان طور عمل کردم که از من خواسته شد انچه بودم که لذتی به من نداد و از روی عادت احساس کردم که خوشبختم.
 
 

هرگز در میان موجودات مخلوقی که برای کبوتر شدن افریده شده کرکس نمیشود این خصلت در میان هیچ یک از مخلوقات نیست جز ادمیان



23 دی 1389برچسب:, |

 
 

بر عرشم برید

 

من بزرگ نیستم

 

من بر هر آن چه هست

 

نوشته ام نیست

 

دیگر نمی خواهم بخوانم هیچ چیز

 

کتاب؟

 

این بی مصرف؟

 

می پنداشتم

 

خرامان خرامان راه می رود شاعر

 

می جنباند لب

 

می نشیند بر مغز خرفتش

 

الهام

 

می جوشد شعر

 

زاییده می شود

 

کتاب

 

زکی!

 

می روی و می روی

 

ساعت ها و ساعت ها

 

شاید بجوشد شعر

 

تاب می آوری خوره ی زخم تخمیر

 

در گل و لای قلب

 

ماهی ابله خیال

 

می زند دست

 

می زند پا

 

تا بی انتها

 

در جراجر وزن و قافیه

 

می پزد

 

آرام آرام

 

خورشت عشق و بلبل

 

و

 

می پیچد به خود

 

کوچه ی بریده ی زبان

 

ندارد زبان تا کند فریاد

 

ندارد زبان تا گوید سخن

 

مغرور

 

بر می افرازیم از نو

 

برج های بابل را در شهر

 

تا از نو تختشان کند خدا

 

در علفزاری

 

هر علفش زبانی نا آشنا

 

...



23 دی 1389برچسب:, |

 

 
 
مدیون آنانی هستم
 
که عاشق شان نیستم
 
 
 
این آسودگی را
 
آسان می پذیرم
 
که آنان با دیگری صمیمی ترند
 
 
 
خوشحالی این که
 
گرگِ گوسفندان شان نیستم
 
 
 
با آن ها آرامم و
 
آزادم
 
چیزهایی که عشق نه توان دادنش را دارد و
 
نه گرفتنش
 
 
 
دَم در
 
چشم به راه شان نیستم
 
شکیبا
 
تقریباً مثل ساعت آبی
 
چیزهایی را که عشق در نمی یابد
 
می فهمم
 
چیزهایی را که عشق هیچ گاه نمی بخشد
 
می بخشم
 
 
 
از دیداری تا نامه ای
 
ابدیت نیست که می گذرد
 
تنها روزی یا هفته ای
 
 
 
سفر با آنان همیشه خوش است
 
کنسرت شنیده شده
 
کلیسای دیده شده
 
چشم انداز - روشن
 
 
 
و هنگامی که هفت کوه و رود
 
ما را از یک دیگر جدا می کند
 
این کوه و رودی ست
 
که از نقشه به خوبی می شناسی شان
 
 
 
اگر در سه بعد زندگی کنم
 
این انجام آنان است
 
در فضایی ناشاعرانه و غیربلاغی
 
باافقی ناپایدار
 
 
 
خودشان بی خبرند
 
چه زیاد دست خالی می برند
 
 
 
عشق در مورد این امر بحث انگیز
 
می گفت دینی به آنان ندارم


23 دی 1389برچسب:, |

- قرص خواب و قرص خواب و قرص خواب

 

باز هم شب است

 

پس کجاست آفتاب؟

 

 

 

 

مرد!

 

 

صبرت ار به طاقت آمده‌است

 

زین شب چراغ مرده‌ی ملول

 

هوش آفتابیت کجاست؟

 

گر به جستجوی سطرهای روشن سپیده‌ای

 

با چراغ چشم جغد

 

آسمان تیره را ورق مزن.

 

 

 

- قرص خواب و قرص خواب و قرص خواب

 

باز هم شب است

 

پس کجاست آفتاب؟

 

 

 

ریسمان باد را رها کن ای یقین!

 

چلچراغ خویش را به طاق دیو بادها منه

 

بنگر آن شهاب را که در هجوم وحشت نجوم

 

سنگ در چهل چراغ سبز کهکشان می‌نهد.

 

 

 

گوش کن!

 

کیست آن که زخمه می‌زند، در آن سوی جنون

 

بر سه تاری این چنین حزین

 

در شب دهن دریده‌ی دهل درای

 

گوش کن صدای کیست؟

 

اشک ‌های من بدل به شعر می‌شود

 

روی گونه‌ی ستاره‌ها

 

 

 

- قرص خواب و قرص خواب و قرص خواب

 

باز هم شب است

 

پس کجاست آفتاب؟

 

 

 

قرص خواب و آفتاب؟

 

در شبی چنین جذامی و سمج

 

وین زمانه‌ی زمهریری زمخت

 

نیست آفتابی، ار که هست

 

بی‌گمان،

 

در دل من و شماست.

 

 

 

- قرص خواب و قرص خواب و قرص خواب

 

باز هم شب است

 

پس کجاست آفتاب؟



23 دی 1389برچسب:, |

 
 

خداوندا !

 

 

 

مگر نه‌اینکه من نیز چون تو تنهایم

 

 

 

 پس مرا  دریاب

 

 

 

و به سوی خویش بازگردان ،

 

 

 

دستان مهربانت را بگشا

 

 

 

که سخت نیازمند آرامش آغوشت هستم ...

 



15 دی 1389برچسب:, |

شیطان

 
 

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.

انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند. از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.

با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود



15 دی 1389برچسب:, |

 
 
سلام بچه ها امیدوارم که از متنایی که گذاشتم خوشتون اومده باشه از نظرایم که گذاشتین ممنونم

15 دی 1389برچسب:, |

زندگی

 
 

   و من امروز   فهمیدم دنیا سه روز است :

 

 

 

   دیروز که   گذشت

 

 

 

   امروز که در آنیم

 

 

 

  فردا که   شا ید نیاید

 



15 دی 1389برچسب:, |

 
 

 

زمانی فرا خواهد رسید که شیطان فریاد بر اورد:ادم پیدا کنید....سجده خواهم کرد



14 دی 1389برچسب:, |

 
 

 

اسم من چيست؟خدايا چه کنم،يادم نيست ! امشب آماده شدم تا چه کنم؟يادم نيست ! من که همسايه ي نزديک شقايق بودم، پا شدم آمدم اينجا چه کنم؟يادم نيست!!! من چرا از تو بريدم؟وچرا برگشتم؟ وبنا شد که دلم را چه کنم؟يادم نيست !!! من نشاني دل دربه درم را،زيبا از تو پرسيده ام ،اما چه کنم؟يادم نيست ! اين نوشته غزل کيست که من مي خوانم؟ اسم او چيست؟خدايا چه کنم؟يادم نيست...



14 دی 1389برچسب:, |

 
 

 

به شانه ام زده ای که تنهایی ام را تکانده باشی به چه دلخوش کرده ای؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی....



13 دی 1389برچسب:, |
شب سردی است من افسرده  راه دوریست پای خسته تیرگی هست چراغی مرده  میکنم تنها از جاده عبور دور ماندند ز من ادمها سایه ای از سر دیوار گذشت غمی افزود مرا بر غمها فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر امد تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی نیست رنگی که بگویید با من اندکی صبر سحر نزدیک است هر دم این بانک برارم از دل وای این شب چقد تاریک است  خنده ای کو که به دل انگیزم؟ قطره ای کو که به دریا بریزم؟ صخره ای کو که بدان اویزم؟ مثل این است که شب غمناک است دیگران هم غم است به دل غم من لیک غمی غمناک است...

13 دی 1389برچسب:, |

 
 

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند 

 

تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند

 

پوشانده‌اند "صبح" تو را "ابرهای تار

 

تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند

 

یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند

 

این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند

 

ای گل گمان مبر به شب جشن می‌روی

 

شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند

 

یک نقطه بیش فرق "رحیم" و "رجیم" نیست

 

از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند

 

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

 

گاهی بهانه است که قربانی‌ات کنند

 



12 دی 1389برچسب:, |

 
 

من تنهام وهیچ تویی درمن نیست

من منم وهیچ تویی نیست که با من ماشود

پس یادت باشد تا هستم من می مونم


12 دی 1389برچسب:, |

 
 

تنهایی

تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست ...

تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست ...

تنهایی را دوست دارم زیرا تجربه کردم ...

تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست ...

تنهایی را دوست دارم زیرا....

در کلبه تنهایی هایم در انتظار خواهم گریست و انتظار کشیدنم را پنهان خواهم کرد...



12 دی 1389برچسب:, |

 
 

<< دیشب در جاده های سکوت در ایستگاه عشق هرچه منتظر ماندم کسی برای لمس تنهاییم توقف نکرد و من تنهاتر از همیشه به خانه باز گشتم>>



12 دی 1389برچسب:, |

 
 

دلم گرفته است

 

دلم گرفته است

 

به ایوان می روم و انگشتانم را

 

بر پوست كشیده شب می كشم

 

چراغهای رابطه تاریكند

 

چراغهای رابطه تاریكند

 

كسی مرا به آفتاب

 

معرفی نخواهد كرد

 

كسی مرا به میهمانی گنجشكها نخواهد برد

 

پرواز را به خاطر بسپار

 

پرنده مردنی است

 



12 دی 1389برچسب:, |

 
 

 

ان داغ ننگ خورده که میخندید بر طعنه های بی هوده من بودم

 

گفتم که بانگ هستی خود باشم اما دریغ و درد که زن بودم...

 



12 دی 1389برچسب:, |

غریب است دوست داشتن

و عجیب تراز ان دوست داشته شدن وقتی میدانیم کسی با جان دل دوستمان دارد و نفسها و صدا و نگاهمان در روح جانش ریشه دوانده به بازیش میگیریم هرچه او عاشق تر ما سر خوش تر هرچه او دل نازک تر ما بی رحم تر تقصیر از ما نیست تمامی قصه های عاشقانه اینگونه به گوشمان خوانده شده.



12 دی 1389برچسب:, |

 
 

سلام... نمیدونم چرا این اسمو گذاشتم برا وبلاگم یهو اومد به ذهنم.

شاید بخاطر اینه که از اون دخترایی نیستم که با کلی غمزه و عشوه برا خودشون یار پیدا میکنن

تازه کلیم چس کلاس میان که مثلا کلی پسر بهشون پا میده. شاید دلیل اصلی تنها بودنم همینه که عشوه نمیامو صدا نازک نمیکنم.

 



11 دی 1389برچسب:, |

سلام



10 دی 1389برچسب:, |